یه گروه شکارچی بعد از تعقیب گله گرگها،دیدن اونا بسرعت وارد لانهشون شدن.همه چیز تا اینجا نرمال بنظر میرسید،اما جلوی لونه گرگها چیزی که میدیدن باور کردنی نبود.
اونا دیدن یه بچه حدودا ۶ ساله از لونه اومد بیرون و بمحض دیدن شکارچیها دوباره برگشت تو لونه گرگها!
بهتآور بود که چجوری تو جنگلهای اوتارپرادش هندوستان این بچه براحتی داره بین گلهی گرگها داره زندگی میکنه و کاملا عضو گلهی گرگهاست؟
شکارچیا تصمیم گرفتن هرجوری شده بچه رو با خودشون ببرن ولی با مقاومت شدید گلهی گرگها مواجه شدن.
اونا یکی از اعضای گلهی گرگها که جلوی شکارچیها ایستادگی کرد رو کشتن و بقیه رو فراری دادن، بچه رو پس گرفتن.بچه عصبی بود و گاز میگرفت.
این بچه به یتیم خونه سپرده شد.اونجا غسلش دادن و براش اسم انتخاب کردن.اسمشو گذاشتن دینا سانچر.
اما راضی کردن سانچر به اینکه شبیه انسان باشه خیلی خیلی سختتر از چیزی بود که فکرشو میکردن.
سانچر همیشه چهار دست و پا راه میرفت.
لباسهاشو میدرید…گرما و سرما براش مهم نبود.
به گوشت خام علاقه نشون میداد و قبل از خوردن غذاهاشو بو میکرد وقتهایی که غذاشو خورده بود استخوان میجوید.
فقط هم با ناله با انسان رابطه برقرار میکرد(اگه سگ دارین میدونین منظورم از ناله چیه) ولی هیچی از زبان اطرافیانش نمیفهمید.
البته گاهی نشونههایی از تمدن نشون میداد مثلا از فنجون آب خورد.
به سختی یاد گرفت سر پا بایسته و قبول کرد لباس بپوشه.بین همه کارهایی که سعی میکردن بهش یاد بدن،سیگار کشیدن رو راحتتر از بقیه کارها قبول کرد و به این کار عادت کرد! نهایتا وقتی ۳۵ ساله بود در اثر بیماری سل از پا در اومد.سانچر هرگز با زندگی انسانی سازگار نشد و بیشتر عمر کوتاهش رو کنار کسایی گذروند که اونا رو نمیفهمید.(چقدر غمناک)
داستان موگلی و گرگهایی که بزرگش کردن از زندگینامه سانچر گرفته شده.
آدمها تونستن سانچر رو از دل جنگل بیرون بکشن ولی هرگز جنگل رو نتونستن از دلش بیرون بیارن.
/انتهای پیام
