در گزارش زیر خاطره‌ای از یک کارگاه قدیمی درباره ناپدید شدن یک دختر جوان را می‌خوانید.

دختری ۲۱ ساله، دانشجوی ترم پنجم دانشگاهی در یکی از شهرستان‌ها، در خانواده‌ای ثروتمند و سرشناس ناپدید شده بود. گزارش ناپدید شدن دختر جوان را پدرش به پلیس آگاهی اطلاع داد و تحقیقات برای یافتن او آغاز شد.
بر اساس تحقیقاتی که انجام شد آوا، دختر ناپدیدشده ساعت ۳ بعدازظهر روز جمعه چند سال قبل خانه را ترک می‌کند تا به دانشگاهش در شهرستان برود. دو ساعت بعد او به شهر محل دانشگاهش می‌رسد و به خوابگاه می‌رود. یک ساعتی را در خوابگاه می‌ماند و بعد از آنجا خارج می‌شود. این آخرین‌باری بود که آوا دیده شده بود و بعد از آن کسی از دختر جوان خبری نداشت.
شماره‌ای برای تماس
تحقیقات برای یافتن آوا شروع شد. ابتدا سراغ بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها و کلانتری‌های رفتیم با این احتمال که برای او حادثه‌ای رخ داده‌باشد، اما احتمال‌مان درست از آب درنیامد.
تحقیقات را روی شاخه‌های دیگری متمرکز کردیم و فرضیه‌های زیادی مطرح شد. یکی از فرضیه‌ها آدم‌ربایی بود، اما این فرضیه با توجه به عدم تماس آدم‌ربایان احتمالی با خانواده آوا رنگ‌باخت.
بررسی‌ها ادامه داشت و ما سراغ هم خوابگاهی‌ها و دوستان آوا رفتیم. یکی از دوستان آوا به ما گفت: روزی که آوا ناپدید شد، شماره تماسی به من داد و گفت من به اینجا می‌روم و دعا کن برایم اتفاقی نیفتد. آن روز هر چه به آوا اصرار کردم که کجا می‌رود و ماجرا از چه قرار است جوابی نداد.
شماره تلفن، متعلق به خانه دانشجویی با چهار دانشجو بود که هر چهار نفر آن‌ها در آن روز خانه نبوده و در شهر دیگری به سر می‌بردند. به همین دلیل چهار دانشجویی که خانه را اجاره کردند از هر اتهامی تبرئه شدند. اما آن خانه دانشجویی یک جور‌هایی پاتوق بود و علاوه‌بر چهار دانشجوی جوان، دانشجو‌های دیگری به آن خانه رفت‌وآمد می‌کردند که یکی از آن‌ها صادق بود. دانشجوی رشته پزشکی که پیش از این با دختر جوان دوست بود. رابطه او با آوا و رفت‌وآمدهایش به خانه دانشجویی و داشتن کلید خانه، باعث شد به پسر جوان مشکوک شویم و به تحقیقات از او بپردازیم.
ادامه تحقیقات
صادق، اما اصرار داشت از سرنوشت آوا بی‌خبر است و نمی‌داند چه بلایی سر او آمده است. صادق در تحقیقات گفت: شب شام را در خوابگاه خوردم و بعد هم خوابیدم و نمی‌دانم چه سرنوشتی برای آوا رقم خورده است.
درخصوص این‌که قبل از شام کجا بوده سوالاتی از او کردیم؟ پسر جوان نیز در پاسخ گفت: داخل خانه دانشجویی چند خرگوش دارم و از آنجا که کسی داخل خانه نبود نگران خرگوش‌ها بودم. به آنجا رفتم و بعد از دادن آب و غذا و تمیز کردن لانه‌شان به خوابگاه برگشتم و بعد هم از خوابگاه خارج نشدم.
صادق شخصیت درستی نداشت. گاهی برای دختر جوان گریه می‌کرد و امید به بازگشت او داشت. گاهی نیز از آوا بدگویی می‌کرد. همین مساله باعث می‌شد که بیشتر به او شک کنیم، اما مدرکی نداشتیم که ثابت کند او در ناپدید شدن آوا نقش دارد.
تعقیب نامحسوس
این موضوع زمانی بیشتر قوت گرفت که بعد از چهار روز تحقیق برای این‌که خستگی در کنیم به استخر رفتیم و در آنجا به شخصی مشکوک شدیم. او صادق بود که ما را تعقیب می‌کرد و حرف‌های ما را گوش می‌داد. اما صادق ادعا داشت که اتفاقی به استخر آمده و از حضور ما بی‌اطلاع بوده است. همین مساله باعث شد که بیشتر به پسر جوان مشکوک شویم. دامنه تحقیقات‌مان را گسترده‌تر کردیم و به پسر دانشجویی به نام سهراب رسیدیم که از آشنایان آوا بود. پسری مودب و معقول و آرام، که از قراری که با او گذاشته بودیم کمی ترسیده بود.
دست‌نوشته‌های راهگشا
سهراب به ما دفترچه‌ای داد که پیام‌های آوا را در آن نوشته بود. آن زمان، چون فضای مجازی و اینترنت و پیامک نبود، آن‌ها قرار گذاشته بودند که پیام‌هایشان را داخل دفترچه‌ای بنویسند. به این صورت که مثلا سهراب پیامش را می‌نوشت و آوا جواب پیام را می‌داد. این را هم بگویم که آن‌ها تصمیم داشتند با هم ازدواج کنند. قرار شد سهراب دفترچه را به ما بدهد تا شاید رد و سرنخی از دختر ناپدیدشده به دست آوریم. ما دودل و مردد بودیم که آیا دفترچه به ما کمکی می‌کند یا نه. گرچه به نظر می‌رسید پیام‌هایی از روی محبت و دوستی باشد، اما در چند پیام ما به سرنخی رسیدیم. سه هفته قبل از ناپدید شدن آوا، نوشته‌ای از دختر جوان توجه مرا به خود جلب کرد. او نوشته بود: همه جمع بودند. حس کردم حالم خوب نیست. حس بدی دارم ….
اما این جمله نیمه‌تمام گذاشته شده بود و فکر مرا به خودش جلب کرد. دختر جوان از چه چیزی رنج می‌برد و برای چه کاری به آن خانه دانشجویی رفته بود؟ صادق چه چیزی را از ما پنهان می‌کرد و چه بلایی سر او آمده بود. بالاخره به واقعیتی تلخ پی بردیم. تکه‌های پازل را کنار هم قرار دادیم و متوجه شدیم که چه بلایی سر او آمده است.

عمل ناشیانه
سراغ صادق رفتیم؛ کسی که سرنخ اصلی این ماجرا دست او بود. او گرچه بازهم منکر ماجرا بود، اما در نهایت اعتراف کرد و راز ناپدید شدن آوا برملا شد.
او گفت: وقتی آوا متوجه بارداری‌اش شد سراغ من آمد. ترسیده بود و نمی‌دانست چه کار باید انجام دهد. من دانشجوی پزشکی بودم و او می‌خواست از من کمک بگیرد تا شاید مشکلش را حل کند. او ادامه داد: فکر می‌کردم طی مدتی که درس خواندم بتوانم به او در سقط‌جنین کمک کنم. طبق قراری که با هم داشتیم آن روز آوا به خانه دانشجویی آمد.
می‌دانستم که بچه‌ها به محل زندگی‌شان می‌روند و کسی خانه نیست و بهترین موقعیت برای عمل بود. اما تصورات من و آوا اشتباه بود و در حین عمل جراحی بی‌هوش شد و هرگز به هوش نیامد. ترسیده بودم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. برای همین تصمیم به دفن جسد در محلی خلوت گرفتم. با اعتراف پسر جوان، سراغ محل دفن جسد رفته و جنازه آوا پیدا شد تا ماجرای ناپدید‌شدن دخترجوان به سرانجام برسد.

انتهای پیام/

توسط f. rashidi

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *